بسم الله الرحمن الرحیم
روزی که به تلویزیون رفتم
خدا رحمت کند شهید مطهری را. چون مرا می شناخت و برنامه های مرا دیده بود، همان سال 58 مرا به تلویزیون معرفی کرد. به سراغ رئیس وقت صدا و سیما رفتم . ایشان گفت : تلویزیون جای آخوند نیست ، جای هنر است .
گفتم : احتمال نمی دهی من معلّم هنرمندی باشم ؟ دستور داد مرا به اتاقی بردند که عدّه ای از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چیست ؟
گفتم : من معلّم هستم و می خواهم درس دین بدهم ، از این لحظه تا دو ساعت می توانم با حرف حق شما را چنان بخندانم که نتوانید لب های خود را جمع کنید.
ساعت گذاشتند و من برنامه بسیار شادی را اجرا کردم و بالاخره ورود من به تلویزیون مورد قبول آنان واقع شد.
کتک مبارک !
مرحوم پدرم اصرار زیادی داشت که من محصل روحانی شوم و من مخالف بودم و به دبیرستان رفتم .
روزی گزارش چند نفر از همکلاسی هایم را به مدیر دادم که اینها در مسیر راه اذیت می کنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد. آنها هم در مسیر برگشت کتک مفصّلی به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بی حال روی زمین افتادم و به سختی خود را به منزل رساندم . پدرم گفت : محسن چی شده ؟ گفتم : هیچی ، می خواهم بروم حوزه علیمه و طلبه شوم .
راستی چه خوب شد آن کتک را خوردم!
به شما حجره می دهیم
سالهای اوّل طلبگی در قم ، خواستم در مدرسه آیه الله گلپایگانی (ره ) حجره بگیرم ودرس بخوانم . گفتند: به کسانی که لباس روحانیت نپوشیده اند حجره نمی دهند. خودم خدمت ایشان رسیدم ، فرمود: شما که لباس ندارید معلوم است کم درس خوانده اید. به ایشان عرض کردم به من حجره ندهید، ولی اجازه دهید یک مثال بزنم ! گفتم می گویند فردی در کاشان به حمام رفت ، وقتی لباسهایش را بیرون آورد همه گفتند: اه ، اه ، چه آدم کثیفی ! لباسهایش را پوشید تا از حمام بیرون برود، گفتند: کجا می روی ؟ گفت : می روم حمّام تا تمیز شوم بعد بیایم حمّام ! گفتم حال حکایت شماست که می گوئید برو درس بخوان بعد بیا اینجا درس بخوان ، اول روحانی شو بعد بیا اینجا روحانی شو. وقتی این مثال را زدم ایشان خیلی خندید و فرمود: به شما حجره می دهیم ، شما اینجا بمانید.
خنده پدرم
روزهای اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدیم قم و خانه ای اجاره کردیم . یک اطاق 12 متری داشتیم ، ولی یک فرش 6 متری . پدرم آمد منزل ما احوال پرسی ، گفتم : اگر یک فرش 12 متری داشتیم و این اطاق فرش می شد زندگی ما کامل بود. پدرم خندید! گفتم : چرا می خندید؟ گفت : من 80 سال است می دوم زندگی ام کامل نشده ، خوشا به حال تو که با یک فرش زندگی ات کامل می شود.
جشن عمّامه گذاری
رسم است که طلاب علوم دینی ، برای عمّامه گذاری جشن می گیرند. مقداری سهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاریم بود، رفتم خدمت آیه الله العظمی گلپایگانی (ره ) عرض کردم اجازه بدهید از این سهم امام برای جشن عمّامه گذاری استفاده کنم ؟ ایشان فرمودند: ما که برای عمّامه گذاری جشن نگرفتیم ، ملاّ نشدیم !؟
جایزه ویژه !
یک روز در منزل دیدم خانم دستگیره هایی دوخته که با آن ظرفهای داغ غذا را بر می دارند که دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس بردم . وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکی از این سه جایزه را انتخاب کن : یک دوره تفسیر المیزان یا سه هزار تومان پول یا چیزی که به آتش دنیا نسوزی .
گفت: مورد سوّم. من هم دستگیره ها را به او دادم. همه خندیدند.
خوابم که نماینده امام نیست !
تا دیر وقت در جایی مهمان بودم ، موقع خوابیدن به صاحبخانه گفتم : موقع نماز صبح مرا بیدار کن . گفت : عجب ! شما که نماینده امام هستی ، گفتم : آقا! خودم نماینده امام هستم ، خوابم که نماینده امام نیست !
فوتبال به جای سخنرانی
جبهه جنوب بودم ، برادران در حال بازی بودند، خواستند بازی آنان را برای سخنرانی من تعطیل کنند، گفتم : نه ، خودم هم لباس را کندم و با آنان بازی کردم.
به تو بودم!
در کاشان دیوانه ای وقت نماز وارد مسجد شد و با صدای بلند به مردم گفت : همه شما دیوانه اید. همه خندیدند. گفت : همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آمد صف جلو و رو کرد به پیشنماز و گفت : آقا به تو بودم . بعد شروع کرد و یکی یکی گفت : آقا به تو بودم ، آقا به تو بودم ، این دفعه مردم عصبانی شده دیوانه را بغل کردند و از مسجد بیرون انداختند.
از کار این دیوانه یاد گرفتم که گاهی باید گفت : آقا به تو بودم و سخنرانی عمومی تاثیر ندارد.
برگرفته از لینک http://www.qaraati.net/zendegi