تاریک روشن صبح به امید دیدن روی آن گل زهرائی به سمت وعده گاه عشق حرکت کردیم . با خود می گفتم در این هنگام باید خیابانها خلوت باشد و من در بهترین مکان می توانم جایی برای خود دست و پا کنم تا رهبر عزیزم را از تزدیک ببینم ، زهی خیال باطل گویا مردمانی عاشق تر از من با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر نماز صبح خود را نیز در همان جا اقامه کرده بودند . خدا یا اینان چه عشقی بر سر دارند ...
از همان ابتدا سعی کردم در ابتدای جایگاه بمانم تا لحظه موعود ...
ساعتی گذشت سیل جعیت روانه شد و ازدحام به قدری بود که به زحمت خود را سراپا نگه داشته بودم . هرچه زمان می گذشت فشار و انبوه جمعیت بیشتر می شد . هربار موجی از انسان برپا می شد و ما را با خود به سمتی روانه می کرد که اگر لحظه ای کنترل خود را از دست می دادی زیر دست و پا باید فاتحه خود را می خواندی ...
با همه فشار ها و گرمای بوجود آمده در هیاهوی بی سابقه در جمع انسان ، همه با هیجانی غیر قابل توصیف ، اندکی خم به ابرو نیاورده و همچنان در انتظاری سراسر عشق بار به پشت سر نهادن لحظات مشغول بودند . تا قبل از ورود آقا چندین نفر در اطراف من بی هوش شدند و با کمک مردم از کارزار خارج شدند . با تمام خستگی موجود از خدا می خواستم تا نیروئی به من ببخشد تا بتوانم به سر منزل مقصود برسم .
به علت حضور بیش از حد مردم خونگرم شیراز در خیابانهای همجوار و اطراف ماشین حامل رهبر عزیز لحظه دیدار حدود دو ساعت تاخیر داشت و اما هنگام ورود آقا تا چشمم به آن جمالی نورانی و تمثال حیدری افتاد دل بی تاب شد ... اشک بود و فریاد لبیک ...
خبری از رنجها و سختی های این چند ساعت نبود ... نیروئی غریب و احساسی عجیب توانمان را دوصد چندان کرد و با تمام وجود فریاد می زدیم ... صلی علی محمد ... نائب مهدی آمد ... و گاها ... این همه لشکر آمده ... به عشق رهبر آمده ... و ...
نمی توان شرح داد رسم عاشقی را ...
در این هفته در چندیدن جلسه از دیدار رهبر با اقشار مختلف مردم حضور داشتم و دو جلسه نیز به خاطر مسائل شخصی از دست دادم و کارت دعوتم را به دوستان دادم .
و اکنون به شهرستان آمده ام تا بار دیگر ... گویا سیراب نمی شوم ...
من آن را به واکسن معنویت تعبییر کردم . دکتری می گفت واکسن هپاتیت در سه نوبت در سه زمان مختلف تزریق می شود و در مرحله اول جهت از بین بردن ناقل بیماری و دوم بار جهت ایجاد سطح ایمنی بدن و نوبت سوم جهت افزایش سطح ایمنی بدن می باشد . باخودم میگویم چه خوب است که هر بار مولا و امام خویش را از نزدیک مشاهده می کنم و بیانات فصیح و درس آموز ایشان را می شنوم ،مانند واکسن فوق روحم از بیماری ها و ناپاکی ها خلاص و از شر شیطان ایمن شود . انشاءلله...
جای همه دوستان خالی ... روایت عشق با زیبائی هرچه تمامتر در شهر ما رقم خورد ...
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی