• وبلاگ : دنـيـــاي جـــوانـي
  • يادداشت : من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • پارسي يار : 0 علاقه ، 1 نظر
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    بسم الله الرفيق

    سلام

    قطره، دلش دريا مي خواست. خيلي وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا مي گفت: از قطره تا دريا راهي ست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
    قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت تا روزي که خدا گفت:امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره را به دريا رساند قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما.....
    روزي قطره به خدا گفت:از دريا بزرگتر هم هست؟
    خدا گفت: هست.
    قطره گفت:پس من آنرا ميخواهم. بزرگترين را. بي نهايت را.
    خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:اينجا بي نهايت است.
    آدم عاشق بود. دنبال کلمه اي مي گشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ کلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه ي عشقش را توي يک قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتي که قطره از چشم عاشق چکيد، خدا گفت: حالا تو بي نهايتي، زيرا که عکس من در اشک عاشق است.

    اين داستان رو کسي برام نوشته بود. وقتي اين پستتون رو ديدم به نظرم اومد شايد اين مطلب به دردتون بخوره.

    از اين پست بوي دود ميومد. علي آقا غمگين نباشي ، خدا بزرگه.

    البته من از اين کوچيکترم که بخوام موعظه کنم ولي علي آقايي که من ميشناختم ، کوه هم نميتونست کمرش رو خم کنه.

    انشاالله که برداشت من از اين پستتون اشتباه باشه و شما هيچ مشکلي نداشته باشين. به اميد شاد ديدنت

    علي علي