به نام خدا
بعد از یک هفته کار و مشغله زیاد یک روز استراحت خیلی لذت بخش خواهد بود . خورشید وسط آسمان و من وسط خیابان .
نوای خوش اذان به گوش می رسید . سریعا به یاد یکی از مساجد قدیمی و امام جماعت نیک سیرت آن افتادم. خودم را به مسجد رساندم . شلوغ بود . حتی در این سرما هم مردم در حیاط نشسته بودند و منتظر ...
خودم را به داخل رساندم . طبقه اول که هر چه گشتم جائی پیدا نکردم . شاید جای سوزن انداختن هم نبود .
شروع کردم به صلوات فرستادن ...
رفتم طبقه بالا که دور تا دور مسجد به صورت ایوان مانند نرده کشیده بودند . به لطف صلوات هائی که مرتب زیر لب زمزمه می کردم کنار پنجره جائی اندک پیدا کردم .همه منتظر بودند . من هم به انتظار آمدن امام جماعت . انتظاری زیبا و دلنشین ...
هر از گاه از کنار شیشه مشجر پنجره که دید کمی داشت به در ورودی مسجد نگاهی می انداختم . آقایان و خانمهایی هم دم در چشم انتظار ...
ناگهان صدای صلوات مردم بلند شد . خیره شدم به درب ورودی . پیری سالخورده با محاسن سفید و چهره ای نورانی وارد شد . دل را متغیر می نمود ...
سعی می کرد به ابراز احساسات همه مردم هر چند با نگاهی کوتاه و جواب سلامی دلنشین جواب دهد .
نماز شروع شد ...
عجب نمازی بود ...
انگار دوست نداشتم نماز تمام شود ...
هر از چند گاهی صدای گریه این عارف بزرگ دل را به تپش بیشتر وادار می کرد ...
نماز اول تمام شد بین دو نماز مدام به ایشان نگاه می کردم ... شانه ای کنار خود داشت . قبل از شروع نماز دوم شانه ای به محاسن خود کشید . با زحمت از زمین بلند می شد ...
الله اکبر ...
بعد از اتمام نماز خودم را به پائین رساندم . گفتند عده ای از شهرستان آمده اند و می خواهند آقا را ببینند . ما هم دور ایشان حلقه زدیم .
آیة الله العظمی بهجت دامت برکاته بلند شدند به تمام مردمی که نشسته بودند و همچنین در بالا ایستاده بودند آرام یکی یکی نگاهی انداختند و زیر لب مدام ذکر می گفتند .
جوانی کنارم نشسته بود و صدای گریه اش بلند ...
با خودم گفتم چقدر من رو سیاهم . 10 سال قم زندگی کردم و نتوانستم چنین لحظاتی را ببینم حتی یک بار .
اکنون که بعد از 10 سال فراق از این شهر دوباره در اینجا ساکن شدم خوشحال بودم که چنین سعادتی نصیبم شده است ...