عشقم را همه هستی ام را به غفلتی به باد فراموشی سپردم . چنان که به من محبت داشت ، من اورا نمی پرستیدم . چنان که همه هستی را برای من می خواست من او را برای خودم نمی خواستم . آنقدر که به من نزدیک بود من از وی دوری می کردم . آنقدر که با من مهربان بود لحظه ای نتوانستم از ته دل بگویمش "دوستت دارم" .
همیشه با من بود اما دلم جای دگر ، همیشه به یادم بود اما راهم راهی دگر ...
با این همه او هنوز مرا دوست دارد منتظر است که باز هم من به سویش روم و با او باشم ... باز هم مرا به سوی خود می خواند ، باز هم گذشته مرا نددید گرفته است ، باز هم نزد من است و می گوید : یا بنی آدم ! انی احبک فانت ایضا احببنی ای انسان من تو را دوست دارم تو نیز مرا دوست بدار . عبدی انا و حقی لک محب فبحقی علیک کن لی محبا بنده من ، سوگند به حق خودم دوستدار تو هستم پس سوگند به حق من بر تو ، مرا دوست بدار .
خیمه زد چون در دلت سلطان عشق
ملک دل گردید شهرستان عشق
هم هوی ز آن جا گریزد هم هوس
جز یکی آن جا نیابی هیچ کس