از زمانی که چشمام توانستن تصاویر واقعی از زندگی رو برای مغزم ارسال کنن ،
عکس هائی از جاده های پر پیچ و خم با شیب یا سربالائی های تند ، سلسله وار دور سرم می چرخند.
من نه بالا رفتم و نه پائین
روی هوا معلق در حال دست وپا زدن
هیچ وقت دیگران رو در این فضا نوردی سخیفانه دخیل نکردم و همیشه گفتم : از ماست که بر ماست
گاهی نسیمی منو بالا می بره و کمی از هوای خوش لذت می برم
اما یه اشتباه کوچیک تعادلمو بهم می زنه و مثل یه بادبادک از پیچش ریسمان به دور خودش ، سقوط می کنم
همیشه منتظر یه ناجی بودم که ریسمان این بادبادک معلق در هوا رو که مدام دور خودش دیوانه وار میگرده ، بگیره و کمکش کنه تا تعادلش بدست بیاره و آروم آروم بالا ببره
و تازه فهمیدم اشتباهم این بوده که من منتظر ناجی از جنس خودم بودم ...
چون یا بقیه هم مثل من گیج و سردرگم اند
و یا توانستن خودشون رو جمع و جور کنن که اون وقت دیگه دستی برای یاری دیگران نمی توانن دراز کنن ...
شاید می ترسن تعادلشون بهم بخوره ...
کسانی هم که قدرت و توانائی زیادی دارن ، اینقدر از من فاصله گرفتن که دیگه دستم بهشون نمی رسه ...
باز من موندم و سرگیجه ها و تصاویر مهوع !