ایام پی در پی به سرعت باد در گذرند . عمر من هم به موازات آن در حال سپری شدن ، اما خودم و زندگیم در سکون . و به وسعت همه غمها و دلتنگی هایم از قافله عمر عقب افتاده ام .
دریا حیاتش را به لقایش بخشید تا مرا توان همراهی ایام دهد . ایثار دریا تداوم عشقم شد .
حال که از دریا دورم با خیالش دل را به سویی پر می دهم و دردهایم را به حس حضورش و وسعت نمای نیلگونش در بیکرانه ذهنم تسکین می دهم . چشم به هجوم موجی دوخته ام که پای خسته ام را نوازش دهد .
اما کویر نگاهم ، سراب را چون قاب عکسی بر دلم هک کرده و آرزوهایم را بی درنگ به رؤیایی دست نیافتنی مبدل می کند .
سکوت و سوز سرمای شبهای کویر اشک را در چشمانم می پروراند و خواب شبانگاهیم را به کابوسی غم آلود از تراژدی تنهائی می سازد .
در کویر ، مهتاب با گستاخی و حضور بی وقتش مرا از دیدن ستاره ی کوچکم محروم می کند . ستاره ای که راه گشای جاده های پر پیچ و خم زندگی ام بود .
من ستاره ام را با همه کم نوری اش دوست داشتم . من شب را به خاطر حضور ستاره ام دوست داشتم . من ستاره ام را که خود گمگشته آسمان تنهائی است ، به خاطر شنیدن حرفهایم و دلتنگی هایم دوست داشتم .
اما ستاره ام مرا فراموش کرده و از غمنامه هایم خسته و فراری . شاید من با بار سنگین دردهایم او را از خود دور کردم و تاب و توانش را گرفتم. و با ناله هایم و آه بغض آلودم بیمارش کردم .
حال که از او دور شدم و دیگر همان تابش لرزانش را بر پرده سیاه شبم ندارم ، همه دلتنگی هایم را در رؤیایی خوش با ستاره ام به مناظره می نشینم و غرق در توهماتم می شوم ، چنان که زمان بی معنا می شود .
خورشید چشمانم را می آزارد و مرا از خواب بیدار می کند . گرمایش را به من تحمیل و اعاده حیثیت می کند و از بی محلی هایم به خشم آمده و صورتم را به شدت می نوازد . حسادت خورشید به ستاره !
چه دردی دارند این نوازش ها . مرا زخود بی تاب کرده و نیرویم و اراده ام را به سمتی سوق می دهد که نه راهش و نه چاهش پیداست .
من همان ستاره ام را می خواهم و از قدرت بی دریغ خورشید می هراسم . من به کوچکی و کم تابی اش قانع ام و با هیچ چراغی او را به حراج نمی گذارم .
من عاشق صفا و یک رنگی اش گشته ام . من لطافت و سادگی اش را به قدرت و جسارت خورشید ترجیح می دهم .
اما ستاره ام مرا با همه شور و شیدائیم تنها گذاشت تا در کویر ، دریایم سراب شود و من بی گناه در حسادت خورشید ذوب شوم .