باغ از خار و خسها و علفهای هرز فراوانی پر شده بود . گلهای باغ روز به روز پژمرده تر می شدند . دیگر جایی برای زیستن نداشتند ، همه آبهای زمین توسط خارها جذب می شد و علفهای هرز اجازه رشد و نمو را از گلهای مظلوم گرفته بود . خارها ، گلها را مزاحم خود می دیدند و برای آنکه جایگاه خود را تثبیت کنند هر گلی را که عرض اندام می کرد ساقه هایش را می شکستند و گلبرگهایش را بر روی زمین پر پر می کردند . روزی باغبانی مهربان از راه رسید ، از نا اهلی و ستم خارو خسها دلش به تنگ آمد . سایه ها را برچید و آفتاب را به گلهای باغ هدیه داد . باغبان با دل رئوف و مهربانش مهر و محبت را در دل گلها جاری ساخت . گلها جان دوباره ای گرفتند و با عشق به باغبان و جرعه آبی که از صفا و صمیمیت او گرفته بودند رشد و بالندگی را به حد اعلا رساندن و با کمک او علافهای هرز را زیر ساقه های تنومند خود له کردند . آری باغبان دلسوز و فداکار دستان خارها را از باغ کوتاه و شور و غوغائی در باغ پر با کرد چنانکه همه زمین های اطراف ، از عطر خوش باغ و شکوفائی گلهایش به وجد در آمدند .