اندکی از حواشی سفر نوروزی خودم به مناطق جنگی نوشتم که البته بیشتر حالت خاطرات با مزه و جالب داره.
مثل سالهای گذشته خانوادگی به همراه کاروان راهیان نور عازم مناطق جنگی شدیم . روز حرکت ما مصادف بود با ولادت پیامبر اعظم (ص) ، حس کردم همه فراموش کرده اند که امروز چه روز بزرگیه و از صلوات هم خبری نیست . فکری به ذهنم رسید و رفتم سراغ خواهر زاده دو سال و نیمه ام که برای اولین بار با ما همراه بود . ازش خواستم تا با صدای بلند بگه "برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات" . سید محمد اولش خجالت کشید ولی دوباره بهش گفتم و اون هم جانانه فریاد زد ...
خودش هم گهگاه با صدای دلنشین و زیبا و کامل صلوات می فرستاد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم . ملت از خواب غفلت بیدار شدند و به وجد اومده بودند . جالبی داستان اینجاست که این آقاسید کوچولوی ما دست بردار نبود و مرتب تکرار می کرد . حتی بعد از یک ساعت کلی بازیگوشی انگار دوباره یادش افتاده باشد دوباره...
***
در اتوبوس خانم میانسالی همراه با مادر سالخورده خود حضور داشتند . در کاروان رسم بر این بود که در هر مکانی توقف داشتیم ساعتی را معین می کردند برای بازگشت . معمولا اکثر خانواده ها با تاخیر همراه بودند و این با عث می شد تا به مناطق دیگر نرسیم ، اما این دو خانم محترمه همیشه به موقع حاضر می شدند . با اینکه مادر گرامی سن و سالی داشتند . در راه درون اتوبوس روحانی محترم کاروان نیز سوالاتی از زائرین می پرسیدند و جوایزی اهداء می کردند که اکثر آنها را ایشان بلد بودند که البته پاسخ نمی دادند و فقط خواهر کوچکم را راهنمائی می کردند. در راه بازگشت حاج آقا ، حسن ختام سفر را با دعاهائی اعلام کردند و یک جمله گفتند که همه ما را شگفت زده کرد : "خوشبختانه امسال سعادتی شد تا در این کاروان با مادری ارجمند و گرامی همراه باشیم که دو فرزند عزیزشان به شهادت نائل شده اند و یک فرزند جانباز دارند و فرزند دیگرشان نیز از آزادگان دربند بعثی ها می باشد ..."
***
در نمایشگاه دهلاویه شاهد حضور برادر شهید چمران بودیم که برای حاضرین از خاطرات برادر شهید بزرگوارشان می گفتند . بارها تصاویر مختصر از زندگی شهید چمران را از آنجا دیده بودم و همچنین سی دی تصویری که از آنجا تهیه کرده بودم ،اما هیچ کدام مثل صحبت های دلنشین ایشان نمی شد . در پایان نزد ایشان رفتیم و بعد از عرض ادبی کوتاه ، از برادرم خواستم تا فرصت باقیست عکس یادگاری از ما بگیرد که لحظه گرفتن عکس فردی به دکتر چمران(مهربان ، خوش اخلاق و دوست داشتنی) سلام کرد و ایشان رویشان را برگرداند و اصلا در عکس نیفتادند . برای دومین بار هنگام گرفتن عکس بنده خدائی نیز با موبایل مشغول گرفتن فیلم بود که وسط عکس ما ظاهر شد و تا خواستیم سومین بار اقدام کنیم چراغ های سالن جهت پخش فیلم خاموش شد !
***
شلمچه کنار گودال آب نشسته بودم . نسیم خوشی در حال وزیدن بود . از سایرین جدا شده و برای خودم خلوت کرده بودم . در همین حین ناگهان بنده خدائی با صورتی متورم و کاملا مضطرب به من نزدیک شد و علت متورم شدن صورتش را گفت که من متوجه نشدم و بعد سوال کرد می تونم از این آب استفاده کنم ؟ من هم که کاملا گیج شده بودم ،ناخود آگاه گفتم : آره مشکلی نداره . مقداری آب به دست و صورتش زد ، دوباره سوال کرد آب دیگه ای نیست ؟ چشمم به وضوخانه روبروی مسجد افتاد به آن قسمت راهنمائی اش کردم . به خودم آمدم و به این فکر کردم که اصلا این آب از کجا آمده !؟ رد آب را گرفتم متوجه شدم این آب باقی مانده همان وضوخانه است !!! در راه بازگشت دوباره آن بنده خدا را دیدم که ظاهر آرامی داشت و مشکلش حل شده بود ...
پ ن : دوستان بلاگر خاطرات و حال و هوای خوب خودشان را از این سفر روحانی نوشتند ولی من نتوانستم از بزرگواری شهدا بنویسم . یادم هست اولین باری که سال نو به این مناطق رفتم ، متوجه تاثیرات درس بزرگ شهدای کربلای ایران در زندگی ام شدم و هر سال این تاثیرات را بیشتر در زندگی خودم احساس می کنم . وقتی سخنرانی و نوشته های شهید سید حسین علم الهدی را درباره نهج البلاغه می خوانم و یا نامه ای که برای خواهرشان نوشته بودند ،در حیرت می مانم که جوانی با این سن و سال چنین دید آگاه و عرفانی داشتند . ما کجا و آنها کجا ...