به نام خدای مهربون
بچه بودم آرزو داشتم ماه و ستاره های آسمون بردارم و تو اتاقم بذارم...
بزرگتر شدم فهمیدم آرزوهام خیلی رؤیایی و دست نیافتنیه ...
اما حالا می توانم دلم و آسمونی کنم واسه ماه و ستاره های زندگیم ...
مادر مهربونم و ...
پی نوشت :
چقدر این روزها سرم شلوغه اما بیشتر احساس درجا زدن می کنم ...
از همه دوستانی که با کامنتهاشون به بنده لطف داشتن تشکر میکنم و معدرت خواهی به خاطر عدم پاسخگوئی . انشاءلله به زودی جبران خواهم کرد ...
» ساعت 6:1 عصر روز یکشنبه 88 تیر 7