بازهم خاطره
این دفعه یه خاطره خیلی جالب دارم و مطمئنم که ارزش خوندن داره ، پس تا آخرش با من بیا .
امسال سالگرد رحلت امام خمینی (ره) با جمعی از دوستان به صورت کاروان رفته بودیم مرقد امام(ره) . روز سیزدهم نزدیک ظهر رسیدیم . با بچه ها قرار شد که بعد از ناهار بریم شهر ری و زیارت شاه عبدالعظیم (ع) . موقع رفتن دو تا از رفقای یکی از بچه ها هم به ما ملحق شدند که یکیشون چهره ی متواضع و آرامی داشت . توی مترو و خیابون و هرجا که می رفتیم می دیدم سرش پائین و ... خلاصه با اینکه سن و سال زیادی نداشت و از من هم چند سالی کوچکتر بود اما یه بچه مثبت واقعی بود ، بسیار متین و با اخلاق. منم که خیلی ازش خوشم اومده بود و حس می کردم چهره نورانی داره خیلی سریع بهش نزدیک شدم و پیوند دوستی محکمی برقرار کردیم . بعد از زیارت به ابن بابویه رفتیم . جای شما خالی که به قبور مطهر بزرگان زیادی سر زدیم . اما رسیدیم به آرامگاه عارف بزرگی چون شیخ رجبعلی خیاط . بین من و این دوست عزیز بحثی در مورد این عارف بزرگ و عرفای دیگه سر گرفت و فکر می کنم با سوالی که از من پرسیده بود باعث شد تا همه مسیر برگشت به مرقد امام(ره) رو با هم صحبت کنیم . من هم هر چی که بلد بودم براش تعریف کردم . از میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و میرزا علی آقا شیرازی و علامه طباطبائی گرفته تا یه عارف جوون که از دوستان داداشمه و همین امسال توی قم به پستم خورده بود که با حرفهاش یه هفته من و گیج و سردرگم کرده بود و زندگیم و زیر و رو.(البته در این حد جوون که از دوستان شهید زین الدین و خیلی از شهدای قم بوده ). من هرچی بیشتر تعریف می کردم این بنده خدا بیشتر به فکر فرو می رفت و انگار صورتش برافروخته می شد .
خلاصه ما برای نماز مغرب و عشا به حرم امام (ره) رسیدیم . من و این رفیقم از بقیه جدا شده بودیم و خیلی سریع توی حرم و اون شلوغی یه جائی پیدا کردیم آماده نماز شدیم . تکبیرةالاحرام گفته شد اندکی از نماز نگذشته بود که صدای گریه این دوست جدیدم و شنیدم . که به نظر می رسید جلوی خودش رو می گیره که کسی متوجه نشه ... اما من خلوص دل و اشک های پاکش رو با تمام وجود حس کردم ...
و من روسیاه ... خجالت زده پیش خدا ...