امیر آقای ما 19 سال بیشتر نداشت . چند وقتی بود می دیدم همش توی فکره و به یه جا خیره شده ، انگار غم و غصه عجیبی توی دلش هست که با هیچ کس هم حاضر نبود تقسیمش کنه . یه روز رفتم سراغش ، وقت خوبی دیدم یه خورده باهاش حرف بزنم و ببینم تو دلش چی می گذره !؟آخه دلم می سوخت می دیدم جوون به این خوبی و پاکی این طوری زانوی غم بغل گرفته ، با خودم گفتم نکنه خدای نکرده افسرده شده ، با این اوضاع و احوال بعید هم نبود . نشستم کنارش و دستم و انداختم دور گردنش و بهش گفتم سلام امیر آقا حالت چطوره ؟ با بی حوصلگی هر چه تمام تر جواب سلامم و داد و گفت: ای می گذرونیم . گفتم بابا ایول دست مریزاد چی شده تو خودتی چرا مثل بقیه جوونا نمی ری خودت با یه چیزی سرگرم کنی ؟ با همون حس و حالی که داشت جواب داد : برو بابا دلت خوشه من حوصله هیچ کس و هیچی و ندارم می خوام تو خودم باشم ._ای بابا معلوم هست چی می گی ؟ آخه چرا این جوری می کنی با خودت جوون !؟ ... از جواب دادن مدام طفره می رفت ولی مگه من کوتاه می اومدم تا ازش حرف نکشیدم دست از سرش بر نداشتم آخرش شروع کرد به گفتن :
ببین علی آقا من خیلی احساس تنهائی می کنم خودت که می دونی خواهر و برادرم که ازدواج کردن و رفتن پی زندگی خودشون ، منم تو خونه تنهام بابام که این قدر سرگرم کارهای خودش هست که می ترسم برم بگم بابا من می خوام باهات حرف بزنم ، درد و دل کنم ، بگم من مشکل دارم کمکم کن. . .
مامان خانم هم که ماشاالله یا مشغول کار های خونه هست یا هر روز یه کتاب برداشته و رفته تو دنیای خودش ، از کتاب داستان گرفته تا کتابهای آشپزی و گل دوزی و . . . هر وقت هم که خسته می شه می ره سراغ تلوزیون و تا دود ازش بلند نشه بی خیال نمی شه . اوه با این همه سریال مگه وقت برای مامان می مونه که صرف بچش کنه . نمی دونی تو دلم چی می گذره یه عالمه حرف تو دلم هست ، که همیشه دوست داشتم یکی به حرف هام گوش کنه یا سوالی که برام پیش می اومد ازش بپرسم بگم کمکم کنه تا به جواب خیلی از سوالهام برسم . اصلا تو می دونی چرا ما داریم زندگی می کنیم اصلا این زندگی به چه درد می خوره !؟ هر کی به فکر خودشه ! همه یه جورائی دنبال منافع خودشون هستن !؟ حاضرن برای رسیدن به خواسته هاشون دست به هر کاری بزنن !!؟ اصلا این دنیا به چه درد می خوره . . . !؟
وای باورم نمی شد این همون امیری باشه که من می شناختم ، سریع پریدم وسط حرفاش و گفتم ببینم مثل اینکه تو خیلی حالت بده ، اینا همش از بیکاریه و نداشتن سرگرمی درست و حسابی . چرا تو زندگیت برنامه ریزی نداری ، چرا از امکاناتی که تو خونه داری استفاده نمی کنی ؟ مثلا همین کتابهای خوبی که من دیدم تو خونتون هست یا همین کامپیوتری که داری عند کامپیوتره بابا تو که زیاد باهاش کار می کردی ، چی شد پس ! ؟
دوباره شرع کرد به آیه یاس خوندن و گفت دیگه حوصلش و ندارم همش کارم شده بود با برنامه های الکی سر و کله زدن ، بازی های مزخرف یا آهنگهای بی خود ، کتاب هم نگو که اصلا حالم بد می شه حوصله ندارم 2 تا جمله از تیتر یه روزنامه بخونم چه برسه به کتاب . من دیگه داشتم کم می آوردم آخه یکی باید پیدا می کردم خودم و راهنمائی کنه ، رفتم توی فکر یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید ، سریع نشستم روبروش نیشم و تا بناگوش باز کردم و با خنده گفتم می خوای کمکت کنم ، می خوای از تنهائی در بیایی ، می خوای به مطالعه علاقه مند بشی ، می خوای به جواب همه سوالاتی که تو ذهنته برسی ، می خوای از اتفاقاتی که اطرافت می افته و ازش بی اطلاعی همیشه با خبر بشی ، می خوای . . .
حرفم و قطع کرد و گفت چرا جوک می گی آخه چه جوری !؟
_ هیچی فقط کافیه از رایانت درست و حسابی استفاده کنی . بیا مثل یه وبلاگ برای خودت راه بنداز تا به همه حرف های من برسی . البته به شرطه ها و شروطه ها !!؟
خودم که زیاد سرم نمی شد اما یه چیزائی بلد بودم و بهش گفتم و چند تا شرط هم براش گذاشتم که از وبلاگ و وبلاگ نویسی بتونه کمال استفاده رو ببره بعد هم چند تا وبلاگ خوب که من هم ازشون درس می گرفتم بهش معرفی کردم و گفتم ، همیشه این آدرس ها رو به یاد داشته باش ، از نویسنده هاش هم بخوای ، کمکت می کنن و می تونی دوستان خوبی پیدا کنی چون انسان های محترم و شریفی هستن . خلاصه اینکه رفتیم فوت اول کوزه گری رو یادش دادیم . چون خودش هم خوب با کامپیوتر آشنا بود خیلی زود یاد گرفت .
دیگه بعد از اون خودتون حدس بزنید که امیر آقای ما حال و روزش چه جوری شده ! خوب خدا رو شکر . آخه خود من هم یه روزی مثل اون بودم و این وبلاگ بود که نجاتم داد باورتون نمی شه برید از آقا جواد بپرسید . جواد کیه ! ؟ همونی که من و با وبلاگ آشنا کرد آره همون . . .
اسامی سرگذشت ساخته ذهن خودم هستند و از دادن اسامی واقعی و آدرس وبلاگها به علت خواست خودشون معذوریم !!!!